تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نشلجي و آدرس nashalji.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطیل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند. یكی از شاگردان كه از همه زیركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب میآییم و یكی یكی به استاد میگوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور میكند و خیال بیماری در او زیاد میشود. همة شاگردان حرف این كودك زیرك را پذیرفتند و با هم پیمان بستند كه همه در این كار متفق باشند، و كسی خبرچینی نكند.
فردا صبح كودكان با این قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكیل میشد. همه دم در منتظر شاگرد زیرك ایستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد كم كم یقین كرد كه حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر كوری؟ رنگ زرد مرا نمیبینی؟ بیگانهها نگران من هستند و تو از دورویی و كینه، بدی حال مرا نمیبینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهای.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت میكنی! این رنج و بیماری مرا نمیبینی؟ اگر تو كور و كر شدهای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آینه میآورم تا در آینه ببینی، كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینهات، هیچكدام راست نمیگویید. تو همیشه با من كینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگین شد، زن كمی دیرتر، بستر را آماده كرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستادهای ؟ زن نمیدانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم میكند و گمان بد میبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام میدهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی میشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشید. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس میخواندند و خود را غمگین نشان میدادند. شاگرد زیرك با اشاره كرد كه بچهها یواش یواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار میدهد. آیا ارزش دارد كه برای یك دیناری كه شما به استاد میدهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست میگوید. بروید. درد سرم را بیشتر كردید. درس امروز تعطیل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسیدند : چرا به مكتب نرفتهاید؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ میگویید. ما فردا به مكتب میآییم تا اصل ماجرا را بدانیم. كودكان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله میكرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از كی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچهها مرا از این درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به كار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمیفهمد.